دو خط موازی زاییده شدند.
پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد.
و در همان یک نگاه قلبشان تپید.
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند.
خط اولی گفت: ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم.
و خط دومی از هیجان لرزید.
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ.
من روزها کار میکنم.
میتوانم بروم خط کنار یک جاده دورافتاده و متروک شوم،
یا خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم،
یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه ای.
و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت.
در همین لحظه معلم فریاد زد:
دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند.
و بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند.
دو خط موازی لرزیدند. به هم دیگر نگاه کردند.
و خط دومی پقی زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نه، این امکان ندارد. حتما یک راهی پیدا می شود.
خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند. هیچ راهی وجود ندارد.
ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نباید ناامید شد.
ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم.
بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند.
خط دومی آرام گرفت. و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند.
از زیر در کلاس گذشتند. و وارد حیاط شدند.
و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد.
آنها از دشت ها گذشتند...
از صحراهای سوزان...
از کوه های بلند...
از دره های عمیق...
از دریاها...
از شهرهای شلوغ...
سالها گذشت. و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند.
ریاضی دان به آنها گفت: این محال است.
هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند.
شما همه چیز را خراب می کنید.
فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم.
اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت،
دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت.
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است.
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید.
اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید،
همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد.
ستاره شناس گفت:
شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید.
رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان.
دنیا کن فیکون می شود.
سیارات از مدار خارج می شوند. کرات با هم تصادف میکنند.
ظام دنیا از هم می پاشد.
چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید.
فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محال است.
و بالاخره به کودکی رسیدند.
کودک فقط سه جمله گفت:
۱- شما به هم می رسید.
۲- نه در دنیای واقعیات.
۳- آن را در دنیای دیگری جستجو کنید.
دو خط موازی او را هم ترک کردند.
و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند.
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت.
« آنها کم کم میل رسیدن به همدیگر را از دست می دادند».
خط اولی گفت: این بی معنی است.
خط دومی گفت: چی بی معنی است؟
خط اولی گفت: این که به هم برسیم.
خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکنم.
و آنها به راهشان ادامه دادند.
یک روز به یک دشت رسیدند.
یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی می کرد.
خط اولی گفت:
بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم.
خط دومی گفت:
شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم.
خط اولی گفت: در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت.
و آن دو وارد دشت شدند.
روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش.
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت.
و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت
سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید.
سلام مهسا جونم
خوشگل بودش
قربونت برم وبسایت جدیدم آپه سر بزن بابا واسش جشن تولد گرفتم کجایی؟
خیلی ممنون از سری که به من زدی
گرافیک بسیار زیبای وبتون داره
موفق باشید
عاشق باشید
سعی کنید همه رو دوست داشته باشید
ممنون مهساجون ازاین که سری به مازدی
خواهش میکنم امیر جون بازم به ما سری بزن