روزگار غریبست نازنین عشق را در پستوی خانه رها باید کرد
ایا این حرف برای شما قابل قبوله منتظرم به من خبر بدید ممنون میشم؟؟؟؟؟؟
چه اندازه تنهایی من بزرگ است بیا تا برایت بگویم
??love me
اشک هایت را به دستانم بسپار که شاید باران نگاهم آرام گیرد
تقدیم به بهترینم
به امید خالق عشق
((به نظر شما ایا برای عاشقی باید زمان داشت ))لطفا تو نظرات بنویسید؟؟
.................................
بهترین دوران زندگی......... است .
به نظرتون ایا این حقه که ما با بی رحمی ادمه عاشقو به بند بکشیم
((نظر شما برای ما سنده))
??....I LOVE YOU
سلام
بیاین ادامه مطلب البته فقط یک نفر که بهش پی ام دادم بقیه هم اگه اومدنودیدن مشکلی نیست!!!!!!
ادامه مطلب ...
به او بگوییددوستش دارم
به اوکه گل همیشه بهار من است
به اوکه تنها بهانه برای بودن من است
وبه او که عشق جاودانه من است
دو خط موازی زاییده شدند.
پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد.
و در همان یک نگاه قلبشان تپید.
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند.
خط اولی گفت: ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم.
و خط دومی از هیجان لرزید.
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ.
من روزها کار میکنم.
میتوانم بروم خط کنار یک جاده دورافتاده و متروک شوم،
یا خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم،
یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه ای.
و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت.
در همین لحظه معلم فریاد زد:
دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند.
و بچه ها تکرار کردند: دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسند.
دو خط موازی لرزیدند. به هم دیگر نگاه کردند.
و خط دومی پقی زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نه، این امکان ندارد. حتما یک راهی پیدا می شود.
خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند. هیچ راهی وجود ندارد.
ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره زد زیر گریه.
خط اولی گفت: نباید ناامید شد.
ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم.
بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند.
خط دومی آرام گرفت. و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند.
از زیر در کلاس گذشتند. و وارد حیاط شدند.
و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد.
آنها از دشت ها گذشتند...
از صحراهای سوزان...
از کوه های بلند...
از دره های عمیق...
از دریاها...
از شهرهای شلوغ...
سالها گذشت. و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند.
ریاضی دان به آنها گفت: این محال است.
هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند.
شما همه چیز را خراب می کنید.
فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم.
اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت،
دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت.
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است.
شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید.
اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید،
همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد.
ستاره شناس گفت:
شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید.
رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان.
دنیا کن فیکون می شود.
سیارات از مدار خارج می شوند. کرات با هم تصادف میکنند.
ظام دنیا از هم می پاشد.
چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید.
فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محال است.
و بالاخره به کودکی رسیدند.
کودک فقط سه جمله گفت:
۱- شما به هم می رسید.
۲- نه در دنیای واقعیات.
۳- آن را در دنیای دیگری جستجو کنید.
دو خط موازی او را هم ترک کردند.
و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند.
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت.
« آنها کم کم میل رسیدن به همدیگر را از دست می دادند».
خط اولی گفت: این بی معنی است.
خط دومی گفت: چی بی معنی است؟
خط اولی گفت: این که به هم برسیم.
خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکنم.
و آنها به راهشان ادامه دادند.
یک روز به یک دشت رسیدند.
یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی می کرد.
خط اولی گفت:
بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم.
خط دومی گفت:
شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم.
خط اولی گفت: در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت.
و آن دو وارد دشت شدند.
روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش.
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت.
و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت
سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید.
سلام برتو که دگر توان از کف داده ام
تیشه فرهاد را میخواهم تا فاصله ها را بردارم
دل شیرین میخواهم جگر زلیخا میخواهم
صبر ایوبم دهید دگر طاقتم نمانده که دوریت را
تحمل کنم بیا که بهارت رنگ خزان گرفته
بی تو بیمار است رنجور است
چشمانم از بس لبخند زیبای درون قابت را دیده
خسته شده پس من را یاری نما
مرا ببخش که خاطرت را مکدر کردم
بهم حق بده
خدایا سفر کوتاه دار که بس نیازمند دم مسیحایش هستم
طعم تلخ دوریامون سختی و صبوریامون
همه هیچن پیش پای عشق پاک و بی ریا مون
وقتی از ستاره دوریم حتی وقتی سوت و کوریم
وقتی از تو خاطرات عاشقی هم بی عبوریم
گره گرم نگامون ، نرمیه لبخنده هامون
لحن عاشق صدامون ، لحظه لحظه قصه هامون
سو سوی ستارهامون ، چشم از دوری جدامون
یادمون میاره روزه ، ماهگرد حلقه هامون
می دونم تلخم و تندم می دونم بدیم زیاده
اما این و هم می دونم که خدا تو رو یه هدیه به من دیوونه داده
می دونم لج باز و قُدّم ، گاهی هم بی حس و چوبی
اما این رو هم می دونم با تموم این بدی ها که چقدر عزیز و خوبی
می خوام این رسم قشنگ ناب عاشقانه هامون
تا ابد تا لحظه ی مرگ تا سکوت قصه هامون
بمونه بین من و تو ، حک بشه تو لحظه هامون
رسم زیبا و عزیز ماهگرد حلقه هامون
بازم یه شعر خیلییییییییییییییی قشنگ از طرف داداش خوبم
داداش بینهایت متشکرم
مرا از خودم از دل غم بگیر
از این غربت گنگ و مبهم بگیر
مرا گرچه دورم ز رویای تو
از این فصل دلمردگی هم بگیر
مرا زنده کن. . . زنده با عاشقی
نزن طعنه بر من که نالایقی
اگر دل به دریای مهرت زدم
نده بر دلم حسرت قایقی
مرا دور کن از خودِ خسته ام
غریبانه دور از تو بشکسته ام
صدا کن مرا نازنینم صدا
که با مرگ ِ دل بی تو پیوسته ام
نگو دور هستی نگو بی نفس
رها کن رهایم کن از این قفس
قرار دلم را تو برداشتی
به داد دلِ بیقرارم برس
شب و روزِ من در غمِ بی کسی است
تمام دلم غرق دلواپسی است
زمستان احساس من حسرتی
برای بهار و تب اطلسی است
بهارم شو اکسیر پرواز شو
در این شهر پایانه آغاز شو
مرا با دلم. . . با دلم دیده ای
کمی همدلم باش و همراز شو
بیا بار دیگر نگاهم بکن
مبرّا از این اشک و آهم بکن
به بیراهه ام بی تو در شهر دل
بیا بار دیگر به راهم بکن !