این بغض لعنتی!

می فهمی از چی حرف می زنم؟ دِ نمی فهمی! 
بغض گلومو میگیره گاهی ولم نمیکنه

هیچی نه هیچی نمیتونه خوشحالم کنه

انگار یه خوره داره از درون روحمو میخوره


میدونی اینجور وقتا بهترین کار اینه که تو صدای سازم غرق بشم

انگشتام درد بگیره

یا نقاشی بکشم 

اینطوری انگار این دردا میریزه بیرون

اینجوری هنر خلق میشه

نه؟

خواب دیدم پسری در آن سوی پنجره، در غروب، دوستم می داشت
کاش بیدار نمیشدم تا آن دو زیبایی، در کنار هم، از جلوی چشمانم محو نگردند...

نیلوفر

از مرز خوابم می گذشتم،

سایه ی تاریک یک نیلوفر

روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


در پس درهای شیشه ای رویاها،

در مرداب بی ته آیینه ها،

هرجا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود.

گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می مردم.


بام ایوان فرو می ریزد

و ساقه ی نیلوفر بر گرد همه ی ستون ها می پیچد.

کدامین باد بی پروا

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


نیلوفر رویید،

ساقه اش از ته خواب شفافم سرکشید.

من به رویا بودم،

سیلاب بیداری رسید.

چشمانم را در ویرانه ی خوابم گشودم:

نیلوفر به همه ی زندگی ام پیچیده بود.

در رگ هایش، من بودم که می دویدم.

هستی اش در من ریشه داشت،

همه ی من بود.

کدامین باد بی پروا

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


"سهراب"

باران

زمین مست شده بود

باران بی قرار بهاری، بی ذره ای تردید، می بارید

دیگر از آسمان چه می خواست،

وقتی عطرِ خاکِ نمخورده مشامش را لبریز می کرد؟!

انگار که زبانش بند می آمد

و دیگر مجالی نبود، برای گلایه های همیشه!


اما همین که چند روزی می گذشت

باز انگار

آسمان بر سرش خراب می شد!



سکوت بود

و ناگاه

همه چیز به هیئت او درآمد!

اکنون،

نور بازگشته!

نمی دانم!

با این روزها را چه کنم

با این همه احساس،

بغضهای فرو خورده، حرفهای ناگفته...

نمی دانم!

اشک بریزم بر نداشته ها

یا با لبخندی بر لب،

چشم بدوزم به آینده ای که نمیدانمش!


خدا گفت همیشه نزدیک است

نشانه هایش را پی بگیرم.

در هجوم این همه غوغا اما

انگار چشمانم جز ظاهر این دنیای پوچ

چیزی نمی بیند!

کسی بیاید

چشمهایم را به نادیده بگشاید!

تو برو...!

بودنم را به سخره می گیرد!

زیستنم را به سخره می گیرد!

خندیدنم را به سخره می گیرد!

این من

اینگونه است!

این من

دیوانه است!

این من

بیگانه است!

تو برو خود را باش!*


*من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش

 هر کسی آن دِرود عاقبت کار که کِشت

 حافظ

نمی دانم

نمی دانم چه شد!

تو در میان دست هایم گم شدی

یا

من از خود گم شدم،

من از حجمِ تنگِ بودن،

از نفس های نصفه نیمه ی یکی در میانم

گریختم!

و عجیب نیست اگر تو هم ندانی!


کسی بیاید

باید روانه ی اوج شوم

مرا با زمینِ زیر پایم قراری نیست!

راه دیگری نمانده!
باید گذر کرد و رفت از پسِ رنج ،

عبور کرد از حجمِ ناگزیرِ تن...

چشم ها چه میبینند؟

آری! حقیقت از اینها فراتر است

فراتر از این ادراک محدود...

و اکنون در من نیازِ عروج موج می زند

کسی بیاید

دستم را بگیرد

و با خود ببرد!

پایان شبی چنین بلند -همچون نام ِ ناگزیرم- کجاست؟

مرا از این قفس رهایی باید !

؟

و من اکنون تاوان می دهم

تاوان شکستنت را

تاوانی که گرچه مانند همیشه بوی درد می دهد،

شیرینی ِ گسی در اثنای آن نهفته است!

 

می دانی که

دیگر نمی خواهم بمانم!

اینجا جز تصویر دروغین درد، چیزی ندارد!

بال هایم کو؟

 

قسم به خورشید اگر میتوانستم،

بی لحظه ای درنگ،

این کوچه های شب را تا همیشه رها می کردم!

.

.

.

و تو تاوان می دهی

تاوان ندیدنت را

تاوان نبودنت را...

 

چه کسی تا صبح فردا دوام خواهد آورد؟

باز پاییز

روزا عجیب زود میگذرن!

تو گیر و دارِ این همه سختی و حجمِ گاه نامنصفانه ی درد(!)، برگای زرد نارنجی قهوه ای و حتی سبزِ درختا،

آفتابِ نصفه نیمه ی پاییزی و بارونای گاه و بیگاهش، همه و همه کافیَن تا از عطرِ لحظه ها مست بشی!

همه چیزو فراموش کنی و فقط خیره بشی به آسمونِ آبی و تمیزِ یه روزِ آفتابی و ابرای سفید...

یا به رقصِ یه برگ در باد و فرودش به زمین...

و فکر کنی به این که آیا زندگی همین نیست؟

لمسِ زیبایی و زیستن فراسوی مسائل روزمره

نگاه

نگاهت کردم

غم بر گونه هایت نشسته بود

آثار دردی ژرف در چشمانت بود

زیباتر از همیشه نگاهم می کردی

حتی خنده هایت غمگین می نمود

گویی رنجی عظیم به روحت ژرفا بخشیده بود

همیشه بی پروا رنجهایم را در دامنت می ریختم

اما تو هیچگاه نگفتی از دردهایت

 

باز نگاهت کردم

زیبایی کودکانه ای در تو موج می زد

فهمیدم چه اندازه دوستت دارم

و

آنگاه که دانستم ناخواسته عذابم میدادی،

اشکی بر گونه ام چکید...

سلام تنهایی!

امروز باز برگشتم به این مأمن تنهایی ها!  به این خونه ی کوچیک خودمونی که مدت ها سلوک های روز به روزمو توش می ریختم!

باز برگشتم.. درست زمانی که حس کردم چقدر تنهام.. تنهایی محضی که واقعا سیاهه و دردآلود!

تنهایی ِ عجین شده با موسیقی و نت های پیاپی، اصواتی که به واقع دنیای من رو می سازند و خیلی اوقات نجات دهنده ی من بودند، از هجوم ِ تلخ ِ هرآنچه با چشم می بینم!

موسیقی برایم پناهی ست ایستاده در سرزمین نادیدنی ها.. برای غرق شدن در زیبایی هایش تنها کافی است چشمهایم را ببندم و گوش سپارم..

و اینچنین عروج میسر می گردد!

چه سود؟


سایه فکندی

مسیح وار

برابهام تنهایی ام

برثانیه های آشفتگی ام

 

از دردهایم کاستی..

 

اما چه سود؟

چه سود اگر نبینمت

چه سود اگر ندانمت

چه سود اگرچه ناگزیر

به دست های عرش واگذارمت..

من برگشتم!

حالا، بعد از تجربه کردن لحظه های جور واجور و گاه سخت، عمیقا به یه سری چیزا رسیدم!

اینکه محدودیت ها و رنج هاست که به زندگی تو، به لحظه هات و به افکارت عمق می بخشه.

و بعد چیزایی رو تجربه می کنی که هر کسی تجربه نکرده و زیبایی هایی رو می بینی که هر کسی ندیده و بعد این میشه وجه تفاوت تو با بقیه و "تو" ساخته میشی!

ممکنه چیزایی رو ببینی که نتونی واسه هیچ کس عظمت و شگفتی شونو توضیح بدی اما همین که حس می کنی این چیزا داره به تو یه دیدِ تازه می بخشه و بزرگت میکنه، تسکینت میده.

از دلِ لحظه های آمیخته با رنجه که زیباترین تجربه ها بیرون میاد.

البته دیدم به این مساله (و اساسا وجود رنج) نه کاملا مثبته و نه کاملا منفی! فعلا موضع مشخصی ندارم! فقط دارم یه سری اطلاعاتو میذارم وسط ولی از نتیجه نهایی هنوز خبری نیست!

خوب مثل اینکه خیلی به وبلاگ انرژی منفی دادم!

نور همیشه بر میگرده...  سیاهی موندگار نیست! همونطور که باز به من برگشت

شاید حقیقتا آغاز میشوم..

امروز چم شده؟! نمیدونم! از صبح حال و حوصله ی هیچ کاری رو ندارم! انگار نفس کشیدن برام بدجوری سخت شده..!

وقتی اومدم خونه با خودم گفتم دیگه باید *"روی ماه خداوند را ببوس" و تمومش کنم. چرا انقد یه کتابو کشش میدم؟!

شروع کردم به خوندن و باز آروم آروم تو حال و هوای کتاب غرق شدم.. هرچی به آخرش نزدیک تر میشدم بیشتر روم تاثیر میذاشت..

تموم شد..

اشک تمام صورتمو پر کرده... بازم بدجوری درگیر مفاهیم شدم!

فضای بادبادک آخر کتاب خیلی آشناست، اون خواب عجیبی که -شاید- یه ماه پیش دیدم..

گذشته و حالم به طرز عجیبی رو در روی هم قرار گرفتن..

اگه کسی ببینه، فک می کنه تو کتاب چه خبر بوده! چه خوبه که همه خوابن و مجبور نیستم دلیل اشکامو توضیح بدم.. اصلا چیزی رو که واسه خودمم درست معلوم نیست چه جوری میتونم توضیح بدم؟!

خدایا من چم شده؟! مثلا امروز تولدم بود...

 

**"وقتی خداوند در معصومیتِ کودکان، مثل برفِ زمستانی می درخشد، تو کجایی یونس؟ واقعا تو کجایی؟ شاید خداوند در هیچ جای دیگرِ هستی مثلِ معصومیتِ کودکی، خودش را آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدتِ وضوحِ خداوند در کودکان، پُر از هراس می شوم و دل ام شروع می کند به تپیدن. دل ام آن قدر بلندبلند می تپد که بُهت زده می دَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. کجایی یونس؟ صدای مرا می شنوی؟"


* کتاب مصطفی مستور

** از متن کتاب

نگاهم سوی پنجره است،

به آسمانی که گاه و بیگاه سیاهی اش را به رخ می کشد.

گویی زندگی مرا به نبردی فرا می خواند

لذت های عظیم در کنار رنج های عظیم..

گاه نور چشمانم را می زند

اما زمانی دیگر به منتهای تاریکی می رسم..

به ناتوانی های این جسم خاکی می اندیشم،

به احساسات مبهمی که راهی برای خروج نمی یابند،

به حرفهای ناگفته ی هنوز..

می دانم! هنوز ریسمانِ عقل بال هایم را بسته

انتخابِ آسانی نیست..

در لحظه های اینچنین

واژه ها زیر بارِ سنگینِ مفاهیم می شکنند

سکوت انگار زیباتر است...

بوی عید

یک سال از شروع نوشتن این وبلاگ میگذره... چقدر زود گذشت!
راستش خودمم نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم بنویسم! شاید به یه شروع بی نام و نشون بیشتر از هرچیزی نیاز داشتم. بعد خیلیا بهم سر زدن و حمایتم کردن و ازشون کلی یاد گرفتم.

به هر حال خوشحالم که شروع کردم، یه شروع فقط و فقط واسه خودم... هیچ وقت ادعا نکردم که خوب می نویسم، فقط نوشتم چون بهش نیاز داشتم و لحظه های نابی رو هم با این وبلاگ تجربه کردم.حسِ عجیبِ جاری شدنِ کلمات از مجرای قلبم و ذهنم و بعد از دستام روی کیبرد... و...

و حالا منم و لحظه های نمدار، چترای رنگی، خیابونای پُر آب و روزهایی که از عطرِ ناگزیر ِ عید مَستن...  من امسال به معجزه ی حضور دوستام پی بردم! دوستایی که قدِ تمام دنیا دوسشون دارم و یه لحظه بودن کنارشونو با هیچی عوض نمی کنم...

عید همتون پیشاپیش مبارک! + کلی آرزوی خوب که نثارتون می کنم!

باشد که لحظه هامان سرشارتر گردند...

 

باز باران

چه درد جانکاهی!

آسمان هنوز بغض هایش را با غرور می گرید!

از پنجره -از دریچه ی چشمانم هنوز- به معجزه ی باران می نگرم

در ِ رحمتی که دوباره باز است

و باز فال حافظ...

اینبار اما انگار باران غم نیاورده!

انگار پرتو های نور

از آن دوردست به ثانیه ها می تابند!

باز به خودم نگاه می کنم

در آینه ی مه گرفته ی همچنان این روزها

شاید این تن غرق است هنوز، در روزمرگی های ناگزیر!

و نمی بیندشان!

-پرتو های نور را-

شاید دیگر این چشم ها به کارش نمی آید!

شاید باید ادامه ی راه را چشم بسته برود!

از دست و پا زدن بیهوده دست بکشد و آرام بگیرد

با فنجانی قهوه در دست!

 

من، ترم جدید، استاد جدید!

استاد وارد کلاس شد...

دیده بودمش. یه استاد جوون با ظاهر و تیپ معقول.

حرف پشت سرش زیاد بود، خیلی زیاد! "عقده ایه! میپیچونه! الکی نمره میده و..."

شروع کرد به درس دادن... و من در جست و جوی نشانه هایی از چیزایی که بچه ها می گفتن، کنجکاوانه نگاش می کردم! برای خودمم جالب بود که با وجود همه ی حرفا، دیدم بهش مثبت بود! خیلی وقتا به هر آدم جدید که به نحوی وارد زندگیم میشد اینطوری نگاه می کردم، مگر اینکه خلافش ثابت میشد!

(چند وقتی میشه که بدم نمیاد با چالش زندگی روبرو بشم! و ثابت کنم که من همچنان ایستادم!)

اولین ویژگیش که توجهمو جلب کرد این بود که هیچ اشتیاق و شوقی تو نگاهش نبود ، تو حرف زدنش، تو راه رفتنش، نبود... و یه علامت سوال بلافصله تو ذهنم شکل گرفت... "چرا؟"

ادامه نوشته

رنج را برای چه آفریدی؟

دیدی یه موقع هایی غمگینی! خسته ای! کلافه ای! همه چی بده!  هی بد میاری و ...؟! و بعدش یه نفر درست مثل یه فرشته وسط لحظه هات فرود میاد و به روزهات رنگ تازه ای میزنه؟! انگار یهو یه دریچه جلوت باز میشه و نور خودشو تو دستات جا میکنه!  و اون موقع ست که واقعا حضور خدا رو کنارت حس می کنی...

هواپیما

چرخ ها باز شد، هواپیما نشست، مثل همیشه شتاب گرفت و صدای موتورها بلند شد... دوباره رو زمین بودم!  

یه بغضی تو گلوم حس کردم... نفهمیدم چی شد که یهو سرزده اومد! نمیدونم، شاید چون داشتم بر می گشتم به شهری که سال های زیادی رو توش سپری کردم، یه جور دلتنگی! شاید چون هنوز برام تازست "قصه ی غلبه ی انسان بر جاذبه، اوج گرفتنش و همنشین ابرها شدن"... شایدم چون دلم نمی خواست باز پام به زمین برسه!

هنوز درست مثل بچه ها موقع اوج گرفتن هواپیما ذوق زده میشم! هنوز عاشق رفتن به فرودگاه و سوار هواپیما شدنم! از اون بالا همه چی یه جور دیگست، خیلی کوچیکتر و بی اهمیت تر از اون چیزی که واقعا فک می کنیم که هست. خونه ها درست مثل لگو و ماشینا درست مثل ماشینای اسباب بازی، همونقدر ساده و کم اهمیت... و بعد دور میشی و دورتر تا همه چی محو میشه و ابرا رو کنارت حس میکنی... قشنگ نیست؟

یاد آنتوان دوسنت اگزوپری می افتم که رفت تو آسمون و دیگه برنگشت... خلبانی که با بقیه خلبانا فرق داشت، درست مثل کتابش "شازده کوچولو" که مثل بقیه کتابا نبود...

کسی چه می داند...

نوایی از دوردست فرا می خواندم

"عبور نزدیک است"

خودم را نگاه می کنم٬

در آینه ی مه اندود روزها...

چه سردرگم

در این راه گام بر می دارم!

 

در کدامین راهم؟!

چشمانم کدامین سمت را نشانه می رود؟

تمنای مبهم دستانم چیست؟

 

باید عبور کرد...

کسی چه می داند

شاید

حقیقتِ زندگی 

        جایی در فراسو پنهان شده...        


* ازهر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود     زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

                حافظ           

شوپنهاور

شوپنهاور، فیلسوف آلمانی، در جست و جوی پاسخ پرسش هایی که آزارش می دادند، در خیابانی در شهر درسدن قدم می زد. هنگامِ عبور از کنار یک باغ، تصمیم گرفت بنشیند و گل ها را تماشا کند.

یکی از ساکنان آن حوالی رفتارِ غریبِ فیلسوف را دید و پلیس را خبر کرد. چند دقیقه بعد، یک افسرِ پلیس به شوپنهاور نزدیک شد و بی ادبانه پرسید: تو کی هستی؟!

شوپنهاور سراپای پلیس را برانداز کرد و گفت: اگر بتوانی در یافتن پاسخ این سوال به من کمک کنی، تا ابد مرهونِ تو میشوم.

-مکتوب، پائولو کوئلیو، برگردان:آرش حجازی٬ انتشارات کاروان

*شما به آنچه که گفته می آید باور می آورید. به ناگفته باور آورید٬ زیرا سکوتِ آدمی٬ به حقیقت نزدیکتر است تا گفته هایش.

*زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است روشن تر می درخشد تا در چشمان کسی که آن را می بیند.

*زیبایی ِ بزرگ، شیفته ام می سازد٬ اما زیبایی ِ بزرگتر آزادم می کند٬ حتی از خودش.

 

 جبران خلیل جبران٬ عارفانه ها، کتاب خورشید

چی شد؟!

 

گفتی: "چقد فلانی خوبه"

گفتم: "آره خیلی..."

یه لحظه تو ذهنم اومد: آدما وقتی خوبن، فقط پرتویی از پرتوهای نور ِ خُدان...تجلیِ کوچیکی از وجودش

گفتم:

"وقتی حس می کنم دوسِت دارم، تو در واقع تو نیستی، خدایی!

وقتی حس می کنی دوسم داری، من در واقع من نیستم، خُدام!"

عجیب نبود که عجیب نگام کنی!

گفتم: "باور کن!"


*ممکنه منظورمو خوب نرسونده باشم٬ منظورم اینه که وقتی ما حس می کنیم یه نفر رو دوس داریم در واقع یه ویژگی خداگونه رو در اون فرد می بینیم و دوس داریم. و بنابراین اون تصویر زیبایی که از اون آدم می بینیم در واقع خداست...

هم نفس ِ بادهای همواره در راه٬

می خوانم سرود بودن را

بودنی -شاید- پوشیده در غبار٬

چون آسمانِ ناپیدای شهر...

هنوز نیافته ام خود را٬

گرچه پس از این همه عبور و تقلا

هنوز دورم از پاسخ ها

هنوز سرگشته در اسرار دنیا

و چه دشوار است...

 می دانی؟!

من هنوز نرسیده ام!