دنیای تنهایی من " محفل تنهایی شما "

به خاطر آدمهایی که دیگه ردی ازشون نیست ، به خاطر لحظاتی که دیگه مال من نیست

دنیای تنهایی من " محفل تنهایی شما "

به خاطر آدمهایی که دیگه ردی ازشون نیست ، به خاطر لحظاتی که دیگه مال من نیست

در همین نزدیکی

در همین نزدیکی

کوچه باغی زیباست

که درآن خاطره هایم پیداست

آسمانش آبی است

جوی آبی جاریست

و شقایق که درآن آفتابی است

غنچه ای می خندد

شاخه ای می رقصد

و زمان از گذر ثانیه جا می ماند

لحظه هایی زیباست

خاطره یا رویاست

هر چه هست در نظر من یکتاست

قاب یک خاطره در آن پیداست
(این شعر زیبا رو ساناز گلم برام فرستاده)

نظرات 6 + ارسال نظر
میترا جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:58 http://pouyacarpet.mihanblog.com/

18.1481479991715.06045902487سلام
با « دختران قالی باف » آپم
منتظرتم

صادق جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 23:23 http://www.gselectronic.ir

با سلام به شما دوست عزیز و تبریک به خاطر وبلاگ زیبایی که دارید به سایت ما هم سر بزنید
بزرگترین سایت دانشجویی ایران" انجمن علمی برق دانشگاه آزاد اسلام? خرم آباد "
اگر در زمینه ی برق و الکترونیک فعالیت می کنید یا به آن علاقه دارید م? توانید در سایت ما عضو شوید و در انجمن های این سایت فعالیت کنید منتظرتان هستیم
www.gselectronic.ir

کیانوش تنها شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:34 http://sonami319.blogfa.com

سلام خوبی اپ قشنگیه کم پیدا شدی نکنه فراموش شدیم مهسا امدی بهمون یه سر بزن

نگار سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:44 http://www.likeme.dxd.ir

سلام مهسای گلم..خوبی خانمی؟شعربسیار زیباییه..دست گلت درد نکنه

سیمین شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 18:42 http://simin73.mihanblog.com/

سلام مهسا جون وبلاگت خیلی قشنگه واقعا شعر های زیبایه خوشحال میشم به وبلاگم سربزنی ونظرتو درباره ی وبلاگم بگی و اگه مایل باشی تبادل لینک داشته باشیم http://simin73.mihanblog.com/

ابرام خان بلوچ چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:09 http://jaambalooch.blogfa.com

تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار
، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد