و پس از این پرسش: این کبوتر بود ، بر سر یک شاخه کاج که در آسمان اوج گرفت و پریدو بال زنان رفت تا انجا که دگر انشعاب نور، نور آزادی: راحت از خورشید ، به نگاه پیوند میخورد دور بود ، خیلی دور و رسیدن تا آنجا سخت،خیلی سخت هیهات از پریشانی خورشید که زنبورو مگس بر پهنایش عرض اندام کردند اما کبوتر سوخت و از آزادی مطلق تنها پرهای سوخته و گوشتهای بریان کبوتر بود که چون باران از ابر سیاه ستم ریخت بر زمین دلگرفته ما و ما: از هیبت این بارش پناه بردیم به زندانهای زیر زمینی و در سلول هوسهامان خود را به پشت میله ها سپردیم و دیدیم تدفین خاطره ها را بدست زمان و در این غوغا تنها رنگین کمان بود که نعره کشید : ای آدمها حواستان کجاست آزادی هرگز نمی میرد او در پشت مشتهایتان زندانیست!!