دنیای تنهایی من " محفل تنهایی شما "

به خاطر آدمهایی که دیگه ردی ازشون نیست ، به خاطر لحظاتی که دیگه مال من نیست

دنیای تنهایی من " محفل تنهایی شما "

به خاطر آدمهایی که دیگه ردی ازشون نیست ، به خاطر لحظاتی که دیگه مال من نیست

سراب


 

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
 گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم

رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
 خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
 این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
 در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
 وز خویش می ربود
 از دور می فریفت دل تشنه مرا
 چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
 دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
 می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
 کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
 بنما کجاست او

نظرات 3 + ارسال نظر
نسیم سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:41

سلاممممممممممممممممممم

پستت خیلی خوشدل بود

منم آپم

زودییییییییییییییییییییییییییییی بیییاااااااااااااااااااااااااا

lovetrue سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:33 http://www.lovetrue.blogfa.com

سلام عزیزم منظورت ازعشق پنهونی چیه؟یعنی من عاشق توشدم؟؟؟؟؟
نمیدونم چی بگم!اخه شماحتی نمیدونین چندسالمه اهل کجایم!و همچنین من درمورد شماچیزی نمیدونم!
خوب من منظورتونو نفهمیدم میشه کامل توضیح بدین؟
خوب فعلابای

بهار طبیعت چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:28 http://bahare-tabiat.blogfa.com

دلم از آنچه می گوید کباب است

و احوال من و عالم خراب است

حسابی وا نکن روی رفیقان

که روی چهره ی ایشان نقاب است

==============

«کبوتر در محاق»

از لب بامِ

کاخ سفید پر می گیرم:

دیشب خوب نخوابیدم

جایم راحت نبود،

چقدر آسمان زیباست!

همیشه مجبورم بالاتر از هوای ممنوع پرواز کنم

چون سانتی متری کمتر

آتش خشم و جنون و وحشی گری

برایم بال و پری باقی نمی گذارد.

این سرزمینها و مردمش برایم بیگانه اند:

ولی در غصه ای مشترک

هم ریشه ایم،

که بازگو کردنش مساوی با پاک کردن مساله پرواز است

از ضمیر دفتر ریاضی اندیشه هایم.

می بینم دو قبر کهنه را

که در قلب استعمار دفن شده اند:

یکی کاشف بزرگ که به پاس کشف نابش

نفرین ابدی را به جان خرید

و دیگری

اولین رئیس جمهور ناکام،

اینجا گل ویتنامی

عصمت خود را

از کشورگشایان حریص مخفی می کرد!

آن طرف تر

نوجوانی ست

با چند سنگریزه و تانک

و خانه ای آتش گرفته

پیشتر:

اینجا مرز نداشت

دیوار نداشت

ولی حالا زیر چکمه های مثلثیِ یک پوزخند اسیر شده!

باز بالاتر می پرم

با چشمانی بازتر:

اینجا ناداشته های مردم را به یغما می برند

و باز آن طرف تر

دور تا دور مقدسین را

کلاغهای خاکی پوش محاصره کرده اند!

از وقتی برگ زیتون از منقارم افتاده

کتاب تاریخ نمی خوانم!

چشمانم خاموشند!

=========

«چشمان خدا»

چادر زده دستانم بر لحظه ی بی فردا

دارم غم طولانی همپای شب یلدا

شبهای جفا پیشه هر صبح مرا کشتند

هر خاطره یخ بسته در پنجره ی رویا

گمنام صدای دل چشمان خدا بی خواب

از ظلمت انسانی در حنجره ای تنها

افتاده منم یارب در صحن گرفتاری

آیا نظری داری بر خاک از آن بالا؟

آوای لطافت را زنگار زمختی کشت

افسرده ترین خشمم، دلمرده ترین سودا

ای شعر خموش من برخیز و به یک فریاد

این «راوی» دلخون را با خود ببر از اینجا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد