به سکوت سرد مرداب قسم که تو نیلوفر چشمان منی
و دل خسته ی من میترسد که تو پژمرده شوی
که تو مرا به فراموشی شبها سپری
که مبادا به دلم رنگ سیاهی بزنی
وبه شبهای امیدم تو تباهی بزنی
دل من ترانه دارد غم عاشقانه دارد
به هوای روی ماهت همه شب بهانه دارد...............
دلم در حلقه غمها نشسته
زبانم بسته و سازم شکسته
وجودم پر ز شعر عاشقانه ست
تو را می خواهم و اینها بهانه ست
و فکر اینم که آدم تو زندگی چندبار میتونه عاشق بشه؟
از دیشب دارم سعی میکنم یکی از خاطره هاتو توی ذهنم بازخوانی کنم اما نمیشه همش یه جای کار هنگ میکنم . اونم وقتیه که به جایی میرسم که تو سرتو میذاشتی رو شونه هامو دستتو از پشت دور گردنم حلقه میکردی و آروم میگفتی هنوزم دوستم داری ؟؟؟
نمیدونم چرا هیچوقت بهت نگفتم چرا این سوالو ازم میپرسی . تو که خودت خوب میدونستی جوابش چیه
اما حالا دارم به اون جمله ات به اون سوالت به اون نگاهت فکر میکنم . هرچی با خودم کلنجار میرم نمیتونم بفهمم اون سوال چه حکمتی داشته ؟
دفتر خاطره هام ( خاطره های با تو بودنم ) پر از دستنوشته هاته ، نمیدونم کدومو بخونم تا شاید از بین حرفات بتونم جوابمو پیدا کنم . اخه این چیزا که واسم اینجا نوشتی درکش خیلی سخته . خودت فقط میتونی تفسیرش کنی، من فقط عاشق نوشتنت بودم
کی اینجاست که بفهمه دفتر دلم پر از صفحه های سیاه بی تو بودنه ؟!
کاش اون روز که میخواستی بری بازم ازم سوال میکردی ...... هنوزم دوستم داری ؟ ......
و پس از این پرسش: این کبوتر بود ، بر سر یک شاخه کاج که در آسمان اوج گرفت و پریدو بال زنان رفت تا انجا که دگر انشعاب نور، نور آزادی: راحت از خورشید ، به نگاه پیوند میخورد دور بود ، خیلی دور و رسیدن تا آنجا سخت،خیلی سخت هیهات از پریشانی خورشید که زنبورو مگس بر پهنایش عرض اندام کردند اما کبوتر سوخت و از آزادی مطلق تنها پرهای سوخته و گوشتهای بریان کبوتر بود که چون باران از ابر سیاه ستم ریخت بر زمین دلگرفته ما و ما: از هیبت این بارش پناه بردیم به زندانهای زیر زمینی و در سلول هوسهامان خود را به پشت میله ها سپردیم و دیدیم تدفین خاطره ها را بدست زمان و در این غوغا تنها رنگین کمان بود که نعره کشید : ای آدمها حواستان کجاست آزادی هرگز نمی میرد او در پشت مشتهایتان زندانیست!!
برای تک تک لحظات زندگی باید زمانی را به ع ش ق اختصاص داد وای از روزی که پناهگاهت پناهگاه دیگران میشود (سخنی از یه عاشق دل سوخته )
نیمه شب آواره وبی حس وحال...درسرم سودای جامی بی زوال پرسه ای آغاز کردیم در خیال...دل به یاد آورد ایام وصال از جدایی یک دو سالی می گذشت...یک دو سال ازعمررفت وبرنگشت دل به یاد آورد اول بار را...خاطرات اولین دیدار را آن نظربازی و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را همچو رازی مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار او هم خسته بود آمد و هم آشیان شد با من او...هم نشین و هم زبان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگی...اینچنین آغاز شد دلبستگی وای از آن شب زنده داری تا سحر...وای از آن عمری که با او شد بسر مست او بودم زدنیا بی خبر...دم به دم این عشق می شد
دم به دم این عشق می شد بیشتر آمد و در خلوتم دمساز شد...گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر چو ماه میکشم از پنجره سر افسوس که خورشید شدی وقت غروب اندوه که ماه شدی وقت سحر
یکی در آرزوی دیدن توست،یکی در حسرت بوسیدن توست،ولی من ساده و بی ادعایم ، تمام هستی ام خندیدن توست
میتونی نگاهم نکنی اما نمیتونی جلو چشامو بگیری . میتونی بگی دوستت ندارم اما نمیتونی بگی دوستم نداشته باش . میتونی از پیشم بری اما نمیتونی بگی دنبالم نیا . پس نگاهت میکنم ، دوستت دارم ،تا ابد به دنبالت میام
زندگی دفتری از خاطرهاست یک نفر در دل شب یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفریم پس بیایم باهم مهربونتر باشیم
به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟ به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟ یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟ به چه مانند کنم؟؟؟
از افکار غیر متجانس و متضاد نمی توان نتیجه گرفت. «شیخ محمد خیابانی»
هیچ کار بزرگ بدون فکر انجام نمی گیرد. «شیخ محمد خیابانی»
یک نادان در یک لحظه ممکن نیست دانا بشود. «شیخ محمد خیابانی»
اختیار مصاحبت اشرار نکنید، چون همین که اهانت تو را نکنند بر تو منت نهند. «افلاطون»
ثمره ی شراب خوارگی دو چیز لست، یا بیماری یا دیوانگی. «قابوس بن وشمگیر»
بشر ضربتی را شدیدتر از ضربت مسکرات نخورده. «محمد علی صفوت»
الکل غذا نیست سمی است برای جسم و روح. «برتلو»
بهر کار با کاردان راز گوی/ در چاره از رأی او باز جوی «فردوسی»
با دشمن نیز باید مشورت کرد تا پایه ی دشمنی او معلوم گردد. «سقراط»
اگر مرگ را بر خود آسان کنی/ خود مرگ را هم هراسان کنی «فردوسی»
همان لحظه ای که امید به زندگی قطع شود، مرگ فرا رسیده است. «ناپلئون»
نزدیکترین چیزها مرگ و دورترین چیزها آرزوست. «سقراط»
مرگ مهم نیست، خوشبخت نبودن مهمترین چیزهاست. «هوگو»
مرگ کلید زرینی است که دروازه ی ابدیت را می گشاید. «میلتون»
مرگ هرگز دشوارتر از تولد نیست. «آناتول فرانس»
حیات بشر چون شبنم است که از روی برگ گلی می لغزد و میافتد. «بودا»