دنیای تنهایی من " محفل تنهایی شما "

به خاطر آدمهایی که دیگه ردی ازشون نیست ، به خاطر لحظاتی که دیگه مال من نیست

دنیای تنهایی من " محفل تنهایی شما "

به خاطر آدمهایی که دیگه ردی ازشون نیست ، به خاطر لحظاتی که دیگه مال من نیست

به تو تقدیم میکنم


 

به سکوت سرد مرداب قسم که تو نیلوفر چشمان منی


و دل خسته ی من میترسد که تو پژمرده شوی


 

که تو مرا به فراموشی شبها سپری


 

که مبادا به دلم رنگ سیاهی بزنی


 

وبه شبهای امیدم تو تباهی بزنی

 

دل من ترانه دارد غم عاشقانه دارد

 

 


به هوای روی ماهت همه شب بهانه دارد...............

 

  

 دلم در حلقه غمها نشسته


زبانم بسته و سازم شکسته

 
وجودم پر ز شعر عاشقانه ست

 

تو را می خواهم و اینها بهانه ست

و فکر اینم که آدم تو زندگی چندبار میتونه عاشق بشه؟

و فکر اینم که آدم تو زندگی چندبار میتونه عاشق بشه؟ 

از دیشب دارم سعی میکنم یکی از خاطره هاتو توی ذهنم بازخوانی کنم اما نمیشه همش یه جای کار هنگ میکنم . اونم وقتیه که به جایی میرسم که تو سرتو میذاشتی رو شونه هامو دستتو از پشت دور گردنم حلقه میکردی و آروم میگفتی هنوزم دوستم داری ؟؟؟ 

نمیدونم چرا هیچوقت بهت نگفتم  چرا این سوالو ازم میپرسی . تو که خودت خوب میدونستی جوابش چیه  

اما حالا دارم به اون جمله ات به اون سوالت به اون نگاهت فکر میکنم . هرچی با خودم کلنجار میرم نمیتونم بفهمم اون سوال چه حکمتی داشته ؟  

دفتر خاطره هام ( خاطره های با تو بودنم ) پر از دستنوشته هاته ، نمیدونم کدومو بخونم تا شاید از بین حرفات بتونم جوابمو پیدا کنم . اخه این چیزا که واسم اینجا نوشتی درکش خیلی سخته . خودت فقط میتونی تفسیرش کنی، من فقط عاشق نوشتنت بودم   

 

کی اینجاست که بفهمه دفتر دلم پر از صفحه های سیاه بی تو بودنه ؟! 

کاش اون روز که میخواستی بری بازم ازم سوال میکردی           ...... هنوزم دوستم داری ؟ ......


مرز رهایی کجاست!؟

مرز رهایی کجاست؟

و پس از این پرسش:

این کبوتر بود ،

بر سر یک شاخه کاج

که در آسمان اوج گرفت

و پریدو بال زنان

رفت تا انجا که دگر

انشعاب نور، نور آزادی:

راحت از خورشید ،

به نگاه پیوند میخورد

 

دور بود ، خیلی دور

و رسیدن تا آنجا سخت،خیلی سخت

 

هیهات از پریشانی خورشید

که زنبورو مگس بر پهنایش عرض اندام کردند

اما کبوتر سوخت

و از آزادی مطلق

تنها پرهای سوخته و گوشتهای بریان کبوتر بود

که چون باران از ابر سیاه ستم

ریخت بر زمین دلگرفته ما

 

و ما:

از هیبت این بارش

پناه بردیم به زندانهای زیر زمینی

و در سلول هوسهامان  خود را

به پشت میله ها سپردیم

و دیدیم تدفین خاطره ها را بدست زمان

و در این غوغا

تنها رنگین کمان بود که نعره کشید :

ای آدمها حواستان کجاست

آزادی هرگز نمی میرد

او در پشت مشتهایتان زندانیست!!

 

عاشقاش بخونن

برای تک تک لحظات زندگی باید زمانی را به ع ش ق اختصاص داد  وای از روزی که پناهگاهت پناهگاه دیگران میشود (سخنی از یه عاشق دل سوخته )

عکس عاشقانه


 

"عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی ، پائیز بهاریست که عاشق شده است ... زرد است که لبریز حقایق شده است ... سرد است که با درد موافق شده است"

        

       

جهت دیدن کلیه عکسها به بخش عکسهای عاشقانه رجوع کنید :

عکسهای عاشقانه ... 

 

آرزوهای من بخشی از آرزوهای ویکتور هوگو ...

ه تو عادت کرده بودم ای به من نزدیک تر از من ای حضورم از تو تازه ای نگاهم از تو روشن به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگی به شبنم مثل عاشقی به غربت مثل مجروحی به مرهم لحظه در لحظه عذابه لحظه های من بی تو تجربه کردن مرگه زندگی کردن بی تو من که در گریزم از من به تو عادت کرده بودم از سکوت و گریه شب به تو حجرت کرده بودم با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم خونه لبریز سکوته خونه از خاطره خالی من پر از میل زوالم عشق من تو در چه حالی

 

نیمه شب آواره وبی حس وحال...درسرم سودای جامی بی زوال پرسه ای آغاز کردیم در خیال...دل به یاد آورد ایام وصال از جدایی یک دو سالی می گذشت...یک دو سال ازعمررفت وبرنگشت دل به یاد آورد اول بار را...خاطرات اولین دیدار را آن نظربازی و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را همچو رازی مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار او هم خسته بود آمد و هم آشیان شد با من او...هم نشین و هم زبان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگی...اینچنین آغاز شد دلبستگی وای از آن شب زنده داری تا سحر...وای از آن عمری که با او شد بسر مست او بودم زدنیا بی خبر...دم به دم این عشق می شد

  •  

    دم به دم این عشق می شد بیشتر آمد و در خلوتم دمساز شد...گفتگوها بین ما آغاز شد

  •  

    گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر چو ماه میکشم از پنجره سر افسوس که خورشید شدی وقت غروب اندوه که ماه شدی وقت سحر

  •  

    یکی در آرزوی دیدن توست،یکی در حسرت بوسیدن توست،ولی من ساده و بی ادعایم ، تمام هستی ام خندیدن توست

  •  

    میتونی نگاهم نکنی اما نمیتونی جلو چشامو بگیری . میتونی بگی دوستت ندارم اما نمیتونی بگی دوستم نداشته باش . میتونی از پیشم بری اما نمیتونی بگی دنبالم نیا . پس نگاهت میکنم ، دوستت دارم ،تا ابد به دنبالت میام  

  •  

    زندگی دفتری از خاطرهاست یک نفر در دل شب یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ما همه همسفریم پس بیایم باهم مهربونتر باشیم

  • به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟ به غزلهای نوازشگر حافظ در شب ؟ یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟ به چه مانند کنم؟؟؟




  • اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
    و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
    و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
    و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
    آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
    بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
    برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
    از جمله دوستان بد و ناپایدار،
    برخی نادوست، و برخی دوستدار
    که دست کم یکی در میانشان
    بی تردید مورد اعتمادت باشد.
    و چون زندگی بدین گونه است،
    برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
    نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
    تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
    که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
    تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
    و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
    نه خیلی غیرضروری،
    تا در لحظات سخت
    وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
    همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
     
    همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
    نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
    چون این کارِ ساده ای است،
    بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
    و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
    و امیدوام اگر جوان که هستی
    خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
    و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
    و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
    چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
    و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
    امیدوارم حیوانی را نوازش کنی
    به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
    وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
    چرا که به این طریق
    احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
    امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
    هرچند خُرد بوده باشد
    و با روئیدنش همراه شوی
    تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..
    بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
    زیرا در عمل به آن نیازمندی
    و برای اینکه سالی یک بار
    پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
    فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
    و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
    و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
    که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
    باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
    اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
    دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

    برای تک تک لحظه های زندگی باید باید حسرت روز های گذشته رو خورد نه روز های اینده 

    تنهایی بده

    تقدیم با عشق

    از افکار غیر متجانس و متضاد نمی توان نتیجه گرفت. «شیخ محمد خیابانی»
    هیچ کار بزرگ بدون فکر انجام نمی گیرد. «شیخ محمد خیابانی»
    یک نادان در یک لحظه ممکن نیست دانا بشود. «شیخ محمد خیابانی»
    اختیار مصاحبت اشرار نکنید، چون همین که اهانت تو را نکنند بر تو منت نهند. «افلاطون» 

    ثمره ی شراب خوارگی دو چیز لست، یا بیماری یا دیوانگی. «قابوس بن وشمگیر»
    بشر ضربتی را شدیدتر از ضربت مسکرات نخورده. «محمد علی صفوت»
    الکل غذا نیست سمی است برای جسم و روح. «برتلو»
    بهر کار با کاردان راز گوی/ در چاره از رأی او باز جوی «فردوسی»
    با دشمن نیز باید مشورت کرد تا پایه ی دشمنی او معلوم گردد. «سقراط»
    اگر مرگ را بر خود آسان کنی/ خود مرگ را هم هراسان کنی «فردوسی»
    همان لحظه ای که امید به زندگی قطع شود، مرگ فرا رسیده است. «ناپلئون»
    نزدیکترین چیزها مرگ و دورترین چیزها آرزوست. «سقراط»
    مرگ مهم نیست، خوشبخت نبودن مهمترین چیزهاست. «هوگو»
    مرگ کلید زرینی است که دروازه ی ابدیت را می گشاید. «میلتون»
    مرگ هرگز دشوارتر از تولد نیست. «آناتول فرانس»
    حیات بشر چون شبنم است که از روی برگ گلی می لغزد و میافتد. «بودا»